بسم الله الرحمن الحیم
هرکس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند
گر بیگانه بشکند حرفی نیست من درعجبم، دوست چرا می شکند
این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستان بر گرفته از زندگی شخصی خودم است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم.
من علی هستم،24 ساله،ساکن تهران.از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.
در سال 1375،وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم.اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان 2 برادر می دانستند.همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم.این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.
در سال 84، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود ، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم.من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود.چند دقیه ای از آمدن من به کافی شا پ گزشته بود.ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد،افتاد.
عاشق شدم؛حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود.چند دیقه ای به همین روال گذشت.
ادم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید.نمی دانستم چه کاری کنم.می ترسیدم از دستش بدهم.دل خود را به دریا زدم،به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم.شانس با من یار بود.توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.
اسم آن دختر مونا بود.من در آن زمان 21 سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم، هم سطح بودیم.
دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود.3 سالی به همین صورت ادامه داشت.هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد.موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم؛هر دو ما به وصلت راضی بودیم.خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند؛ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود.
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید.تابستان 86 بود.با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد.2،3 روزی به همین صورت ادامه داشتف دیگر داشتم از نگرانی می مردم،چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم،موضوع را جویا شدم،بالاخره توانستم با هماهتگی او مونا را پیدا کنم.
وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد.دنیا دور سرم می چرخید.گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند.من که 24 سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم،خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم.عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم.
وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم،قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.
با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او رای همیشه خداحافظی کردم.2،3 ماه گذشت،روزی نبود که به یاد او نباشم؛ و به خاطر دوری اش نگیریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت روزها می گذشت.پاییز رسید.برای دیدن وست نزدیک، آرش، به دیدنش رفم.آرش آن روز خیلی خوشحال بود؛وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته،پیدا کند.خوشحال شدم ،چون خوشحالی آرش را می یدم.با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس ان دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتادف گویی دوباره پتکی به سرم خوره باشد؛گیج و مبهوت ماندم.سرگیجه ای به سرغم آمد که تا آن 24 سال هیچ وقت ندیده بودم.
عکس عکس مونا بود.همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.
آرش ار موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست.از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند.آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت 7 همان روز گذاشت.ساعت 6:30 من و آرش در محل قرار حاظر بودیم.به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر،تا بیایم.از کافی شاپ بیرون امدم،در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم.ساعت 7 شده بود.مونا را دیدم.وارد کافی شاپ شد،همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد.آرام آرام وارد شدم،وقتی به کنار میز رسیدم آرش یلند شد و شروع به معرفی من کرد؛وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد.اشک در چشمانم پر شده بود.نمیدانستم په کار کنم.
به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود مه به خاطرش همه کار کردم.به خاطرش از خودم گذشتم،ولی او مرا خورد کرد،شکست.
با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد.به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم؛دلی که یکبار بشکند،می تواند دوباره هم بشکند.ولی من،نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم.
با چشمانی گریام به مونا گفتم:امیدوارم خدا دلت را بشکند.
ازآنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به انها فکر می کنم؛و فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم.
نویسنده: پوریا(شنبه 87/6/9 ساعت 3:19 عصر)