سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و داستانهای عاشقانه
  •   انتظار
  • خدایا طاقت آمد او نیامد 
    سلام یار آمد او نیامد



    خدایا در دیار غربت عشق  
    سلام عاشق آمد اونیامد



    خدایا نو گل چشم انتظاری
    به چشمم هدیه داد و او نیامد



    خدایا مونس شبهای غربت 
    سراغ یار آمد اونیامد



    خدایا غنچه ی نشکفته ی عشق 
    چنان یک لاله آمد اونیامد



    دلم تنگ است از خواب و خیالم 
    چرا ؟! چون خواب آمد اونیامد



    دلا زین ظلمت وجور شب تار 
    چه گویم ماه آمد او نیامد




  • نویسنده: پوریا(شنبه 87/6/9 ساعت 3:45 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   عشق نفرین شده
  • بسم الله الرحمن الحیم


     


    هرکس به طریقی دل ما می شکند    بیگانه جدا دوست جدا می شکند


    گر بیگانه بشکند حرفی نیست         من درعجبم، دوست چرا می شکند


     


     


    این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستان بر گرفته از زندگی شخصی خودم است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم.


     


     


    من علی هستم،24 ساله،ساکن تهران.از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.


    در سال 1375،وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم.اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان 2 برادر می دانستند.همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم.این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.


    در سال 84، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت  در پارکی که در آن نزدیکی بود ، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم.من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود.چند دقیه ای از آمدن من به کافی شا پ گزشته بود.ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد،افتاد.


    عاشق شدم؛حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود.چند دیقه ای به همین روال گذشت.


    ادم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید.نمی دانستم چه کاری کنم.می ترسیدم از دستش بدهم.دل خود را به دریا زدم،به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم.شانس با من یار بود.توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.


    اسم آن دختر مونا بود.من در آن زمان 21 سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم، هم سطح بودیم.


    دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود.3 سالی به همین صورت ادامه داشت.هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد.موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم؛هر دو ما به وصلت راضی بودیم.خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند؛ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود.


    من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید.تابستان 86 بود.با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد.2،3 روزی به همین صورت ادامه داشتف دیگر داشتم از نگرانی می مردم،چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم،موضوع را جویا شدم،بالاخره توانستم با هماهتگی او مونا را پیدا کنم.


    وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد.دنیا دور سرم می چرخید.گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند.من که 24 سال بیستر نداشتم و  مایل به ازدواج زود نبودم،خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم.عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم.


    وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم،قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.


    با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او رای همیشه خداحافظی کردم.2،3 ماه گذشت،روزی نبود که به یاد او نباشم؛ و به خاطر دوری اش نگیریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت روزها می گذشت.پاییز رسید.برای دیدن وست نزدیک، آرش، به دیدنش رفم.آرش آن روز خیلی خوشحال بود؛وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته،پیدا کند.خوشحال شدم ،چون خوشحالی آرش را می یدم.با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس ان دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتادف گویی دوباره پتکی به سرم خوره باشد؛گیج و مبهوت ماندم.سرگیجه ای به سرغم آمد که تا آن 24 سال هیچ وقت ندیده بودم.


    عکس عکس مونا بود.همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.


    آرش ار موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست.از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند.آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت 7 همان روز گذاشت.ساعت 6:30 من و آرش در محل قرار حاظر بودیم.به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر،تا بیایم.از کافی شاپ بیرون امدم،در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم.ساعت 7 شده بود.مونا را دیدم.وارد کافی شاپ شد،همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد.آرام آرام وارد شدم،وقتی به کنار میز رسیدم آرش یلند شد و شروع به معرفی من کرد؛وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد.اشک در چشمانم پر شده بود.نمیدانستم په کار کنم.


    به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود مه به خاطرش همه کار کردم.به خاطرش از خودم گذشتم،ولی او مرا خورد کرد،شکست.


    با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد.به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم؛دلی که یکبار بشکند،می تواند دوباره هم بشکند.ولی من،نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم.


    با چشمانی گریام به مونا گفتم:امیدوارم خدا دلت را بشکند.


    ازآنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به انها فکر می کنم؛و فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم.



  • نویسنده: پوریا(شنبه 87/6/9 ساعت 3:19 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   انتظار
  • خدا کنه امروز بیاد می خوام اونو ببینمش


    وای که چقدر دلم می خواد از ته دل ببوسمش



     


    از روزی که اون رفته دلم فقط تاب میزنه


    اون یکی تاب تا اومدنش، داره فقط خواب می زنه


     


    کاشکی می شد بازم بریم دوباره پا به پای هم


    اگر دوباره اون بیاد بهش می گم دوست دارم


     


    خدا کنه امروز بیاد می خوام اونو ببینمش


    وای که چقدر دلم می خواد از ته دل ببوسمش


     


    کاشکی می شد  بهش بگم دلتنگی های دلم


    هنوز ادامه داره تا  وقتی که اونو ببینم


     


    من که هنوز یادمه شبهای مهتابی رو


    دست می انداخت دور گردنم،میبوسید پرهای مرغابی رو


     


    موهای رنگی شو توی کتابم میذارم


    چون هنوز عاشقم، چون هنوز دوسش دارم


     


    خدا کنه امروز بیاد می خوام اونو ببینمش


    وای که چقدر دلم می خواد از ته دل ببوسمش



  • نویسنده: پوریا(شنبه 87/6/9 ساعت 3:17 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   دل شکسته
  •  

    دست به قلم ندارم ولی خاطرات  و داستان های تلخ و شیزینی در ذهنم دارم.

    این یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین است پسری  به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته  بود  و برای  زندگی  آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه   می کردند وهیچ یک  جرأت  اول  صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت  ادامه  داشت  تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا...یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به


    روستائی  که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا  به  سمت  آبخوری   امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود...بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد،  تا   اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش   تمام  شد  به طرف روستایش حرکت  کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن


    نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا


    با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58     سالش  شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی  تبدیل شده  بود


     پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را  شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم  ولی دیگر او را  ندیدم.  دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن  شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام


    داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند.


    ***پایان***



  • نویسنده: پوریا(شنبه 87/6/9 ساعت 3:14 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

    <      1   2      

  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • آموزش استفاده از گیفت کارت آیتونز
    انواع آموزش های لازم برای اپل
    آموزش ساخت اکانت ایکس باکس
    آموزش استفاده از پلی استیشن
    آموزش ساخت حساب گوگل پلی
    فروشگاه TOKAKEY.COM
    قسمت اول داستان ذهن
    ولنتاین بدون مسیح.............
    منتظران مهدی
    فنجان معشوق
    انتظار
    عشق نفرین شده
    انتظار
    دل شکسته
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 32207
    بازدید امروز : 9
    بازدید دیروز : 15
  •   درباره من

  • شعر و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • شعر و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •  لوگوی دوستان من





  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی


  •   وضعیت من در یاهو

  • یــــاهـو