سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و داستانهای عاشقانه
  •   قسمت اول داستان ذهن
  • استاد اعلام کرد که کلاس به پایان رسیده . کتاب و جزوه هامو توی کیفم گذاشتم و همراه بقیه دانشجویان از کلاس بیرون آمدم ، از محوطه گذشتم و از دانشگاه خارج شدم که صدایی از پشت سر منو متوقف کرد . برگشتم و دیدم بهزاد پشت سرم ایتساده . بهزاد یکی از دوستان و همکلاسیهام بود که بیشتر از بقیه باهاش صمیمی بودم ، البته بهتره بگم تنها دوستم در دانشگاه به حساب میامد .


    بهزاد : با این سرعت کجا میری آقای نابغه ، نکنه با زید میدات قرار داری ؟


    خندیدم و گفتم : نه بابا منو چه به این کارا ، داشتم میرفتم خونه .


    بهزاد : من نمیدونم توی اون خراب شده چه خبره که هم دانشگاه تموم میشه ، با عجله میری خونه .


    - : خبری نیست ، مگه بعد از دانشگاه باید کجا رفت .


    بهزاد : بعد از دانشگاه فقط علافی حال میده ، یعنی ماشینو برداریو و تو خیابونا دور بزنی و دو تا آدم ببینی .


    - : نه ، من اصلا حوصلا این کارا رو ندارم ، خودت میدونی که چقدر از جاهای شلوغ و علافی بدم میاد .


    بهزاد : پسر فکر کنم تو افسردگی گرفتی ، آخه یعنی چی یکسره میری تو خونه و تو اتاقت تنها میشینی .


    - : چون تنهایی رو دوست دارم ، چون توی تنهایی فکرم بیشتر کار میکنه و بیشتر میتونم روی پروژه آخر ترمم کار کنم .


    بهزاد : اوووه ، کو تا آخر ترم ، فعلا باید بچسبی به تفریح ، به عشق به حال ، اصلا تنهایی معنا نداره . حالا بیا با هم بریم یه دوری بزنیم ، دو تا دختر خوشگل ببینیم یکم سر کیف بیایم .


    - : نه بهزاد جون ، ممنون ، من نمیتونم بیام ، همون خونه برام از همه جا بهتره .


    بهزاد : اخه مادرت گفته دیگه نذارم یکسره توی تنهایی باشی ، گفته یکم ببرمت تو اجتماع تا دو تاآدم ببینی ، یکم آداب معاشرت یاد بگیری ، خلاصه یکم آدم بشی ، اصلا خدا رو چه دیدی ، شاید یه دختری هم تو رو دید و ازت خوشش اومد و بعدش ...


    - : بعدش چی ؟


    بهزاد : اوه ، چیه چرا اینقدر گل از گلت شکفت ، اسم دختر شنیدی اینقدر ذوق کردی ؟


    خندیدم و گفتم : شوخی نکن ، بگو بعدش چی ؟


    بهزاد  : بعدش میخواستی چی بشه ، خب معلومه دیگه ازدواج میکنی ؟


    (( ازدواج .... یعنی کسی حاضره با من ، با منی که همه بچه ها معتقدن با مشکلات شدید روحی درگیرم ازدواج کنه . ))


    - : یعنی کسی با من ازدواج میکنه ؟


    بهزاد : برای چی نکنه ، باید از خداشم باشه ، خوشتیپ نیستی ، که هستی ، شاگرد اول دانشگاه نیستی که هستی ، فقط یکم مخت تاب داره ، که اونم قابل حله .


    - : به هر حال من حوصله علکی تو خیابونا گشتنو ندارم ، برم خونه بهتره .


    بهزاد از دستم عصبانی شد و گفت : به جهنم ، نیا ، اصلا چه بهتر ، چرا تو بیای ، میرم یکی رو برمیدارم که مثل خودم پای دختربازی باشه .


    بهزاد اینو گفت و ازم دور شد ، من هم راه خونه رو  پیش گرفتم . به پشت در خونه مون رسیدم و خواستم در رو باز کنم ، که صدای دختری نظرم رو به خودش جلب کرد . برگشتم و دیدم دختری چند قدم اونطرف از من ایستاده بود و به من نگاه میکرد . صورت زیبا و قد بلندی داشت و مانوتی کوتاهی به تن کرده بود و شالی به سر انداخته بود که بیشتر به موهایش از زیر آن دیده میشد . دختر جلوتر امد و بهم سلام کرد .


    یعنی این دختر کی میتونست باشه و چی کارم میتونست داشته باشه .


    جواب سلامش رو دادم . دختر گفت : شما آقای مهیار یوسفی هستید ؟


    - : بله خودم هستم . شما ؟


    دختر لبخندی زد و گفت : فرستاده ای برای شما ، من هیچ اسمی ندارم ، شما هر چی دوست دارید میتونید منو صدا بزنید .


    با تعجب گفتم : یعنی چی ؟ یعنی پدر و مادرتون برای شما اسم نذاشتن .


    دختر : شما این طور فکر کنید .


    -: مگه میشه ، اصلا چنین چیزی امکان نداره .


    لبخندی زیبا روی لبان دختر نقش بست و گفت : حالا که ممکن شده .


    - : باشه من اصراری نمیکنم ، حتما راست میگید دیگه ، ولی چه اسمی دوست دارید روتون بذارم .


    دختر : هر اسمی که دوست دارید ؟


    کمی فکر کردم و گفتم : پارمیدا خوبه ؟


    دختر : عالیه . من این اسم رو دوست دارم .


    - : خب پارمیدا خانم چه کاری از دست من ساخته است .


    پارمیدا : اگه ممکنه بذارید وارد خونتون بشم .


    از تعجب خشکم زده بود ، گفتم : وارد خونه ما ، ولی ... ولی برای چی ؟


    لحظه ای فکر کردم نکنه پارمیدا از اون دختر فراریها باشه و میخواد برای من دردسر درست کنه . اما ، اما اون شباهتی به دختر فراریهایی که قبلا با بهزاد دیده بودم نداشت ، توی صورت پارمیدا یک معصومیت عجیبی نهفته بود .


    پارمیدا : من میخوام در کنار شما باشم . من ... من از شما چند تا سوال درسی داشتم .


    کمی نرم تر شدم و گفتم : خب حالا شد یه چیزی ، چرا زودتر نگفتید ؟


    پارمیدا جوابی نداد . گفتم : خب بفرمایید داخل .


    در رو باز کردم و همراه پارمیدا وارد شدم . مادرم خونه نبود . پارمیدا رو به اتاقم بردم و خودم رفتم تا برایش چای بریزم . وقتی برگشتم دیدم مانتو و شالشو در آورده بود و موهای بلندشو دور گردنش ریخته بود . برای لحظه ای مجذوب زیبایی پارمیدا شدم و سرجام خشکم زد . پارمیدا لبخندی زد و گفت : خیلی خوشگلم ، مگه نه ؟


    خنده ای از سر هیجان سر دادم و گفتم : شما زیباترین دختری هستید که تا حالا دیدم .


    پارمیدا : ممنون .


    چایی رو جلوش گرفتم . بعد رفتم و پشت میز کامپیوترم نشستم . پارمیدا از روی صندلی بلند شد و به سمت قفسه کتابهایم رفت و نگاهی به انها کرد و کرد : وای چه همه کتاب ، شما همشونو خوندید ؟


    گفتم : آره ، اکثرشو خوندم ، من بیشتر وقتم در تنهایی و به مطالعه کتابهای مختلف سپری میشه .


    پارمیدا : عالیه ، من از پسرهایی که سرشون تو کتاب و دفتر خوشم میاد . مخصوصا پسرهایی مثل شما .


    از خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم : من هم از دخترهای زیبایی مثل شما خوشم میاد .


    تازه یادم افتاد که چرا پارمیدا رو به خونه راه دادم ، برای همین پرسیدم : راستی مشکل درسی ای که داشتید چی بود ؟


    پارمیدا کمی تعلل کرد و گفت : راستش ، راستش من ...


    در همین هنگام در خونه باز شد و مادرم وارد شد . ترس تمام وجودم رو فرا گرفت ، اگه میدید دختری با اون وضعیت توی اتاقم نشسته حتما آبروریزی راه می انداخت .


    آب دهانم رو قورت دادم و گفتم : پارمیدا تو باید بری ، باید هرچه زودتر بری بدون اینکه مادرم تو رو ببینه .


    پارمیدا با ناراحتی گفت : آخه چرا ؟


    با عصبانیت گفتم : برای اینکه من میگم ، حالا سریع تا مادرم تورو ندیده برو .


    پارمیدا مانتوشو تنش کرد و شالشو به سرش انداخت و آهسته از اتاقم بیرون رفت و پاورچین پاورچین خودشو به در حیاط رسوند و خارج شد .



     


     


    قسمت اول داستان ذهن


    خواندن قسمت دوم را فراموش نکنید.



  • نویسنده: پوریا(شنبه 87/6/9 ساعت 3:52 عصر)

  • نظرات دیگران ( )


  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • آموزش استفاده از گیفت کارت آیتونز
    انواع آموزش های لازم برای اپل
    آموزش ساخت اکانت ایکس باکس
    آموزش استفاده از پلی استیشن
    آموزش ساخت حساب گوگل پلی
    فروشگاه TOKAKEY.COM
    قسمت اول داستان ذهن
    ولنتاین بدون مسیح.............
    منتظران مهدی
    فنجان معشوق
    انتظار
    عشق نفرین شده
    انتظار
    دل شکسته
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 31265
    بازدید امروز : 6
    بازدید دیروز : 7
  •   درباره من

  • شعر و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • شعر و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •  لوگوی دوستان من





  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی


  •   وضعیت من در یاهو

  • یــــاهـو